دخترم معنای مرگ طبیعی را نمی‌فهمد!

ساخت وبلاگ
این گزارش توسط مردی نوشته شده که در محله شعار شهر حلب همراه با زن و 6 فرزندش زندگی می‌‎کرد و سپس با کمک یک ژورنالیست از زبان عربی برگردانده شده است. این خانواده در سال 2012 از شدت جنگ از حلب به شمال و سپس به غرب سوریه فرار کردند، اما مشکلات جنگ هموار گریبان گیر آن‌ها بود. به همین دلیل دوباره به حلب بازگشتند تا دوباره با خطرات و مشکلات فراوان دست و پنجه نرم کنند. گزارشی که در ادامه می‌خوانید از نقطه نظر وی نوشته شده است.
 
فرادید|
سخت تلاش کردم تا در مورد اوضاع سوریه به بچه‌هایم، به خصوص آن‌هایی که بعد از جنگ به دنیا آمدند، توضیح دهم اما اصلا کار ساده‌ای نبود.
 
به گزارش فرادید به نقل از سی ان ان،
به همین خاطر در مورد جنگ‌های همین حوالی بین حق و باطل برای بچه‌هایم داستان تعریف می‌کنم تا آن‌ها در مورد انقلاب ما و خواسته‌های ما برای آزادی بدانند.
 
من به آن‌ها در مورد اعتراضات خیابانی گفتم و جنگ داخلی سوریه گفتم و اینکه چگونه نیمی از مردم از کشور فرار کردند.
 
پنج سال از جنگ می‌گذرد...
کودکان دیگر به صدای هواپیما و جنگنده‌ها عادت کرده‌اند. برخی هنوز می‌ترسند، برخی جیغ می‌کشند و برخی هم می‌خندند! آن‌ها مرا مدام با سوالات خود بمباران می‌کنند.
 
چه کسی دارد سوریه را بمباران می‌کند؟ و چرا؟ تا کی می‌خواهند این کار را انجام دهند؟ این هواپیماها از کجا می‌آیند و خلبان آن‌ها کیست؟
 
دختر 5 ساله‌ام در دوران همین جنگ در سوریه به دنیا آمد و هیچ چیزی در مورد زندگی عادی نمی‌داند. او به دیدن خرابه‌ها، خانه‌هایی که دیوار یا سقف ندارند و همچنین درختانی که شکسته یا سوزانده شده‌اند، عادت کرده است.
 
دخترم تاکنون از من نخواسته که او را به پارک، شهربازی یا تئاتر ببرم، زیرا پیش از تولدش تمام این تفریحات در حلب ناپدید شدند.
 
او فقط می‌داند که مردم دارند جان می‌دهند و آن هم به خاطر بمباران. او حتی معنای مرگ طبیعی را هم نمی‌فهمد! یکی از همسایه‌ها چند وقت پیش به شکل طبیعی از دنیا رفت و دخترم مدام می‌پرسید که آیا به خاطر انفجار مرده است؟ من گفتم نه. بعد پرسید که پس به خاطر بمب بشکه‌ای مرده؟ باز هم گفتم نه. آخر سر پرسید آیا ترکش خورده؟ باز هم گفتم نه.
دخترم معنای مرگ را نمی‌فهمد!
عمرانِ مبهوت - کودکی که فیلم و تصویر او در فضای مجازی به سرعت در حال گردش است. او تنها یکی از کودکانی است که آتش جنگ سوریه دامانش را گرفته است
او مبهوت روی زمین نشست و پرسید: «خب پس چطوری مرد؟» توضیح مرگ طبیعی به او واقعا کار دشواری بود.
 
پسر بزرگم "ابراهیم" 10 سال سن دارد که از ناحیه پا و شکم آسیب دید. او بهای سنگینی داد. ابراهیم تا همین امروز هم از هر صدای بلند و عجیبی می‌ترسد، فرقی نمی‌کند صدای هواپیما باشد یا موتور یا حتی ماشین. او هر صدایی را که می‌شنود فکر می‌کند صدای همان بمبارانی است که این بلا را سرش آورده است. حتی یکبار ترک موتور من نشسته بود و صدای بلند به گوشش خورد. او فکر کرد بمباران شده و از موتور خود را به پایین پرت کرد.
 
تا الان حتی نشده که یک ساعت بگذرد و من از امنیت آن‌ها اطمینان حاصل نکنم. زندگی در حلب یعنی اینکه همیشه خطر در بیخ گوشت است. آن روزی که پسرم ابراهیم پا و تقریبا تمام زندگی‌اش را از دست داد، می‌خواست برای خرید به خیابان برود. ناگهان یک حمله هوایی در آن خیابان صورت گرفت و ابراهیم هم هنوز آنجا بود.
 
فهمیدم که آن حمله در محله زندگی ما صورت گرفته و شتابان خودم را به خانه رساندم. آن وقت بود که فهمیدم ابراهیم هنوز به خانه برنگشته بود. یک ساعت تمام زیر خرابه‌ها و آوار دنبال او گشتم اما خبری از او نبود. سپس تک تک بیمارستان‌های محلی را به امید یافتن او گشتیم. ابراهیم در اورژانس یک بیمارستان پیدا کردیم.
 
نمی‌توانستم باور کنم او زنده است. ابراهیم آغشته به خون و خاک دراز کشیده بود؛ زخم‌های روی پا و شکمش اصلا مشخص نبود. چند ساعت بعد او به اتاق عمل رفت و شرایطش از حالت وخیم خارج شده بود. بعد از عمل نیز کمی زمان برد تا از بیهوشی خارج شود.
دخترم معنای مرگ را نمی‌فهمد!
کودکی در حال دوچرخه سواری در حلب - شهری که زمانی یکی از زیباترین شهرهای سوریه بود
او گریه می‌کرد و جملاتی را به زبان می‌آورد که قابل درک نبودند. ما تلاش خودمان را برای تسلی او انجام دادیم. به او گفتیم که همه چیز خوب است و به خاطر عبور از این چالش یک قهرمان است.
 
وقتی کاملا به هوش آمد، از من نپرسید که چه کسی بر سرش بمب انداخته است. او خودش می‌دانست چه کسی این کار را کرده، اما نمی‌دانست چرا و اصلا برایش مهم نبود! ابراهیم قبلا کودکانی مانند خودش را در آن وضعیت دیده بود. تنها نگرانی او اوضاع پاهایش بود، زیرا نمی‌توانست آن‌ها را احساس کند.
 
ابراهیم جرات نمی‌‎کرد از کسی در این مورد سوالی کند زیرا می‌ترسید که جواب این باشد: «بله، آن‌ها پاهای تو را قطع کردند.»
 
ما خیلی تلاش کردیم تا به او بفهمانیم که این اتفاق نیفتاده و پاهایش کاملا سالم است، اما او زیر بار نمی‌رفت. تنها راه ممکن این بود که با گوشی‌ام از پاهایش عکس بگیرم و به او نشان دهم تا بفهمد که مشکلی وجود ندارد.
 
منبع: CNN
ترجمه: وبسایت فرادید

فی ما فی...
ما را در سایت فی ما فی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : کاوه محمدزادگان feemafee بازدید : 144 تاريخ : شنبه 30 مرداد 1395 ساعت: 23:18